و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!

ساخت وبلاگ
طی این دو ماه چهارمین یا شاید پنجمین بار است سرماخورده‌ام. و این اصلاً خوب نیست. بدن‌ام قوی بود و شاید سه سالی یک‌بار مختصر سرما می‌خوردم؛ اما شیمی‌درمانی به شدّت ضعیف‌ام کرده است: جسم تنها تحلیل نمی‌رود(منظورم ریختن مو، وکباغر شدن، کبودی زسر چشم و... و... است)، بلکه سیستم ایمنی بدن هم ضعیف می‌شود، حتی یک بیماری ساده می‌تواند دخلت را بیاورد و تمام. ازین چهار پنج باری که سرماخورده‌ام، سرماخوردگی اول آبان‌ماه از همه بدتر بود، تب بالا،  تعرق شدید، و... و... ، شانس آوردم. این سرماخوردگی هم از دیشب سر و کله‌اش پیدا شده، و شدت گرفته، و الان رسیده به تب و لرز، درد گلو و سرفه بی‌وقفه. حال مزخرفی است و ترس ناکار شدن هم دارم. لباس گرم چندتا پوشیده‌ام روی هم، مدام داروهای گیاهی میخورم/می‌نوشم، قرص و سوزن و بخور و...، و رفته‌ام زیر چند تا پتو، چسبیده به شوفاژ. یک درد شکم مزخرفی هم آمده سراغم: عجب وضع بدی است. شیمی‌درمانی تازه با همین سرماخوردگی تعطیل شد، با این شدت یحتمل جلسه‌ی بعدی هم تعطیل شود. ولی باز باید بیایم تا آزمایش بگیرند و....  چقدر بدنم کوفته است و درد می‌کند امشب. انگار یکی دست کرده توی دل و جگرم و دارد همه را می‌کشد بیرون، انگار یک سیخ داغ کرده باشند توی استخوان. امیداورم این بار بستری نشوم دیگر... از بیمارستان و بستری شدن نفرت دارم...  و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

 سه‎شنبه‎ای که گذشت(چهاردهم)، بعد از ده یازده روز برگشتم، با سرماخوردگی شدیدی که حتّی باعث شده بود بستری شوم و شیمی‎درمانی   را هم به تعویق انداخته بود(و هنوز ادامه دارد ولی نه با آن شدَّت). صُبح رسیدم، در پرواز گوش‎ام خون آمده بود، مستقیم رفتم   دکتر، کارهایی کرد و چیزهایی نوشت. رفتم خانه، مادر جان‎ام را دیدم، بوسیدم‎اش و خوشحال شدم، هرچند سرم کمی گیج   می‎‏رفت و دردی هم داشتم و خواب‎آلود هم بودم. به بانک رفتم تا اوراقی را برای دوستی امضاء کنم. رفتم دنبالِ کاری برای   دوستی و نیز مادر جان‎ام. چشم‎ام به دیوار خورد، عکسی دیدم و ترسیدم—چرا که میلاد را یادم آمد—، با ترس به عکس نگاه     کردم، بله خودش بود: هادی. نمی‎توانستم باور کنم چرا و چطور و کِی... ؟ به چندین نفر زنگ زدم و کسی جوابی نداد. تاریخ‎ها   را دُرُست ندیدم، فکر کردم دیروز بوده. به زحمت خودم را جمع کردم، هنوز ناباورانه داشتم فکر می‎کردم چطور می‎شود؟‌نه!   ممکن نیست! به هر زحمتی بود رفتم و کار را تمام کردم. برگشتم خانه. باز زنگ زدم، خبری نشد. بعدتر، ظهرِ دیرتر، رحمان   زنگ زد، صحبتی کردیم و خوش‎وبشی، گفتم: هادی... ، گفت تو هم فهمیدی؟‌ گفتم: منم... قصه کرد، و گفت چه شده بوده: برادر کوچک‎تر چند روز[شب] پیش‎تر مست کرده است و در خانه‎شان شلوغ کرده و... و ... ، هادی آمده است آرام‎اش کند، درگیر شُده و گلدانی و ضربتی و ... و ... . و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

خوب است جایی از آنِ خود داشته باشیم: میتوانی خلوت کُنی، و از هیاهوی زمان و دُنیا و آدمهای غریبه[و گاه آشنا حتّی] لَختی کناره بگیریم. خوب است جایی از آنِ خودم دارم. حالا، اگر دوستی عزیز(عزیزترین دوست)، جایی از آنِ خود نداشته باشد، میتواند بیاید اینجا--که لابُد بخشی از آنْ از آنِ او نیز هست(و فکر می‎کنم آنها که عزیزند بخشی از چیزهایی که داریم مالِ آنها نیز هست)--، و اندککی از هر آنچه که پُشتِ درِ اینجاست، فارغ شود. بیاید و بنشینیم و یکدیگر را ببینیم، با هم بخندیم، و گاهی یکیمان بزند زیرِ گریه، و نپرسیم چرا گریه میکنی؟  صمیمیّت و محرمیّتْ این نیست که، همه چیز را بدانیم، و یا بگوییم؛ این نیز هست که، چیزهایی نگوییم و ندانیم، و از نگفتنِ یا ندانستنِ آنها، آنجا، نزدِ آن کَس، احساسِ امنیّت و آزادی، داشته باشیم(امنیّت و آزادی نیز، همیشه این نیست که چیزی بگوییم یا کاری بکنیم)، و از نشنیدنِ آنها حسّ نکنیم که صمیم نیستیم و یا غریبه بحساب آمده‎ایم. اگر اقتضاء صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، اقتضاءِ ادب و احترام، این هست که، اصرار نکنیم در گفتنْ و ... .  حالا اگر موقعیّت و وضع‌‎وحال بغرنج است و دوستی پریشان‎أحوال، شاید بهتر باشد به‎جای اصرارِ بر گفتن و محرم دانستن، صرفًا باشیم. گاهی صِرفِ بودن هم خودش کاری است، همچنان که گاهی باید بروی و بگذاری تنها باشد.  اگر اقتضاء صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، شاید و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

صدایِ کشیده شدنِ تیغ روی مقوا و کاغذ را بلد نیستم بنویسم! بوی چسب، جایی که خیلی روشن نیست، هوایی که اندکی سرد و اندککی     نَمور است؛ نشسته است و دارد کار می‎کند، من هم برایش چای بریزم یا یک چنین چیزهایی. الان هم این جمله یادم می‎آید، می‎نویسم اینجا تا بعد:     Un ami est celui qui connaît la chanson qui est dans ton coeur et qui peut te la chanter quand tu en as oublié les paroles… هرچند که چنین تصوّری از خودم نداشته باشم.  به چایْ و چند تا رنگ، و، "او" چه آهنگی می‎آید؟  و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

از کنارِ خیابان پیاده رد میشد، خانمی در ماشینی ستیشن، پُشتِ فرمانْ نشسته، تنها، خیابان هم خلوت و چراغهای برق کم‎جان؛ چونان گُربه‎ای: به سمتِ دَرْ خیلی غمگین لَمیده و سَرَش را به شیشه‎ی دَرْ تکیه داده، چَشْمانش پُر از اَشک و اِنگار بُغْضی آماده‎ی ترکیدن.—خیلی خوب میبود مثلِ شاید یک فیلمِ هالیوودی بِرَوَد پُشتِ شیشه‎ی ماشین آرام بکوبد—جوری که نترسد(چطور؟!)—، و بَعْد بگوید کُمَکی از دستم ساخته است؟ یا مثلًا شاخه‎ی گُلی شاید میداشت و آنرا میگذاشت پُشتِ شیشه‎ی جلو یا برف‎پاک‎کُن و میرفت، یا کتابی میداشت با خودشْ آن لحظه و این کتاب برایِ آن خانم خواندنی میبود و روی کاپوت ماشین یا پُشتِ شیشه میگذاشت، یا یک سی‎دیِ‎ی موسیقی میداشت و به او میداد یا پُشتِ شیشه میگذاشت؛ شاید لَختکی و اندککی غم‎اش فراموش میشُد(امّا اصلًا فضا هالیوودی نبود!). حالا که خودش هم غمگین‎تر شُده است، انگار این نیست که لزومًا باید کسی را بشناسیم و ... و ... ، دِلْ که غمگین باشد، دُنبالِ بهانه می‎گردد.   و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

این روزها چندان خوب نبوده‎ و با اینکه از دیروز شِدَّتِ ناخوشی بیشتر شده است، هوایِ این شهرِ دورِ جنوبی به‎شدّت مطْبوعْ و لَذَّت‎بَخْش است. زیباشناسی‎اش چنان تحریک شُده است که دوست دارد در این هوایِ ابریِ ملایمْ با تکّه‎هایی از آسمانِ آبی‎اش—آبی‎ی دلنشین‎اش—، و این نَسیمِ خُنَکیْ که به اوائلِ بهارِ سالِ جلالی میماند، برود لبِ ساحلِ و خلیج را نگاه کند و خُنکای نسیمْ آرام زیر پوست‎اش بِخَزَد. هوای پاییزی اینجا گاهْ چه شگفت‎انگیز است! حتیٰ اگر تن‎اش به نازِ طبیبان نیازمند و دلی[یا دل‎هایی!] محزون باشد.  _______ *عِنوانْ البته مصرعی از اُستاد منوچهری. و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

چهره و تصویرش کاملًا در خاطرش هست؛ چه چشمانِ بزرگ و شگفت‎انگیزی داشت. مرغزار را یادش هست—و عجیب اینکه "دشت" و "مرغزار" او را همیشه به‎یادِ آنجلوپولوس می‎اندازد—، پاییز و زمستان، باران که میزد، علف‎ها بلند میشدند، و گیاهان سبز و خاکِ خُشکِ زمین نرمْ و جاندار میشد، و آسمانِ آنجا آبی‎تر، و همیشه نسیمِ خُنَکی بود که از لایِ برگهایِ کُنار و نخل و گز به سَطْحِ پوستِ کودکی و نوجوانی‎اش بخورد، و آب‎انبارهایی که بارانهای زمستانی پرآبشان میکرد، و قارچهایی که زمین را پر از تپه‎های کوچک کرده بودند، و کاکُل و منگک. نانی که پخته میشد و پنیر و چایْ و کاکُل و گوجه و ... و ... . و او روستازاده نبود، بلکه پدر و مادر و اجدادش روستازاده بودند، خواهران و برادران‎اش. سوارش میشد، و میرفت، گاه از طلوعِ آفتاب تا غروب: میرفتند تا تپه‎های دور، و او "چَمَنْ مِیل" میکرد و آبِ دشتْ را مینوشید! میرفتند تا صخره‎هایِ سیاهی که جانبِ غرب بود، و یا به سمتِ روستاهایی که سیلِ سالهای دورتر، با خود برده بود و الان فقط آواری برجا بود: خاطراتشان پراگنده بر خاکِ برهنه، با چند نشانه‎ی ناچیز از حضورِ انسان بر این خاک. و سُم بر آوار میکشید و چشمِ به‎خاطراتِ خاک میدوخت. گاهی اسب گریه میکرد، و کودک حیرت‎زده از آن چشمانِ بزرگِ حیوانْ که میگریند. رنگِ حنایی‎یِ شگفتی داشت، با غُرَّه‎ای بر پیشانی‎اش، کَشیده بود و بلند، و نه خیلی ت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

 إبراهیم أبو ثریا.

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 15:41

پاییز را بسیار دوست دارم- نه صرفاً بخاطرِ تنوّع شگفت‌انگیزِ رنگهایش-، و از میانِ ماههایِ این فَصلْ آبان ْ از برای منْ ماهِ محبوبی است( "محبوبی" اینجا صفتِ توصیفی است نه اضافی!)، دقیقتر: محبوب‌ترین.  دوست داشتم هفت شاخه باشد، زرد و نارنجی، بی‌هیچ آرایشِ اضافی و با شاخه‌های بلند و با آن نوعْ زرد و نارنجی‌ای که بسیار خوش می‌دارم. همه چیز را دقیق انتخاب کرده بودم. امّا نشد که بشود. حالا دوست می‌دارم امروزش کمی آرام‌تر بگذرد(بوده باشد)، حتّی اگر شادی‌اش اندکی بیش نشود، و این خودْ شادیِ کمی نیست که روزیْ اندکی حتّی آرام‌تر باشد. زیبایی این روزهایی که من نمی‌بینم، و رنگارنگی پاییزی که او محروم است، البته غم‌انگیز است، امّا چیزهایی هست که کمی دلِ اندوهْ‌زده را حتّی گاهی گرم می‌کند: همین که هستْ و بو و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : هفدههشت, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ... و "لوقا" را یادم می‌آید: 6:4 .....  و یادم هست حسین منزوی در غزلی گفته: یأس و تنهاییِ من، مانند لوط و دخترانش..  و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 46 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

بعد از قریب به بیست روز که به تخت میخ شده بوده است، در آستانه ی مرگ شاید، و در غربت محبوس، و از نزدیکترین و صمیم ترین کس اش  بیش از هزار کیلومتر دور، برگشته است. مدّتی است به ضرورتِ بیماریهایی که آمدند سراغش شیمی‌درمانی متوقف شده است. چند روزی است موها نُک زده اند، رنگِ بعد از شیمی‎درمانی که بماند؛ چقدر سفید شده اند، و زیر چشمت چروکهای بیشتر و پوستت هم... ، اینها را دوستی می گوید. شب قبل خوشحال بود، می آید همان عزیزترین کس را ببیند و مادر جان‎ اش را، اواخر شب درد هجوم آورد، و غم شبیخون زد با افسردگی اش. آخر شب همان عزیز خبر داد که دلتنگ است و مغموم، و این بازگشته هم، مچاله شد. آخر شب خبر رسید پریسا خوب نیست(و همین دیروز خوب بود). حالا اگر هم دردی که در تار و پودش می پیچد و گاه دیوانه اش می ک و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 68 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

تازه رمان را تمام کرده بود و شگفت زده بود از زیبایی اش. یک روز پاییزی بعد از تمام کردن رمان به من گفت خودشان چه می گویند؟ گفتم: «et qu’il fit nuit sur la Terre» و این را خیلی دوست می‌ داشت: "و زمین در تاریکی فرو رفته بود"[و جملاتی که دوست می داشت انگار وصف زندگی مان بود...]. چقدر جوان و زیبا، چقدر مهربان، چقدر باهوش، دقیق و ظریف و چقدر دلنشین. چقدر دوستش می داشتم. همان اولین روزهای برج سرطان کافی بود تا دوست عزیز من شود... .  سرطان ریه که آخر می کشد، چند ماه آن طرف تر یا این طرف تر، خیلی مهلت نمی دهد، ویرانه ها هم چند فرسخ آن سو تر جان می گیرد تا بروی وسط ویرانه ها و جسم بی جان پاره ی تنت را پیدا کنی؟ تا سرطان زودتر دخلت را بیاورد ...؟ تا خودت ببینی آوار و سرطان جان می گیرد تا ذره ذره له شوی و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 74 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

... یصحو على کسَل الفجر. یعزف لحناً لموتسارت. یفکِّر فی رحلة الفکر عبر الحدود وفوق الحواجز....  یلعن مستشرقاً  یُرْشِدُ الجنرالَ الى نقطة الضعف فی قلب شرقیّةٍ. یستحمُّ. ویختارُ بَدْلَتَهُ بأناقةِ دِیکٍ. ویشربُ قهوتَهُ بالحلیب. ویصرخ بالفجر: لا تتلکَّأ! ____________ ....رو به بامدادی کسالت بار بر می خیزد آهنگی از موتسارت می گذارد به سفر اندیشه ها فراتز ار مرزها و موانع می اندیشد و نفرین می کند مستشرقی را که ژنرال را به نقطه ضغفی  در دل زنی شرقی رهنمون می شود. دوش می گیرد و لباسش را انتخاب می کند به آراستگی یک خروس،  و قهوه اش را با شیر می نوشد.  و به سپیده نهیب می زند: طلوع نکن! و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : تتلکَّأ, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 77 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

دارم سعی می‎کنم برایِ "تَمَدُدِ أَعصاب" هم اگر شُده، و کمی خویشتن‎داری، و اندکی صبوری، و زیرِ بارِ غم و غُصه کمر خَمْ نکردن(بَلکه نشکستن)، و ... و ... ، بعد از مدّتها با "فاصله‎گذاری" و   حِفْظِ علائمِ سجاوندی و نگارشی و رسم‎الخطّ و فونت و غیره‎ای که، خوش می‎دارم، چند خطّ بنویسم؛ هرچند مُهمل!    چه می‎گویید اگر محَبْوبْ("محَبْوبْ" در اینجا صِفَتْ است و نه إِسم!) را زیر آوار پیدا کُنی و به سرطانِ ریه مُبْتلاء باشی؟! و سرطان همان شَبْ تو را از پا بیندازد.- یا، چه می‎گویید اگر مَحْبوبْ را رویِ تَخْتِ بیمارِستانْ ببینی، چشمی از دست داده(همین امشب)، و مُنْتَظَر برای از دست دادنِ چشمِ دیگرشْ، و نیز بدانی سَرَطانْ--دیر یا زود--، مَغْزَشْ را مُنْهَدِمْ می‎کند: با درد و رنجی که  لاأَقَلّ وَصْفَ‎اش و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : مُهملات,پریشان, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 65 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

به قولِ یک وبلاگ‎نویس: «در تهران و اصفهان و یزد و شیراز و تبریز، در لس‌انجلس و نیویورک و پاریس و کوالالامپور و سیدنی، ونکوور و لندن و پراگ و دهلی، می‌شود یک شب رستوران نرفت. »  جمعیّتِ هلالِ احمر: حساب شماره‎ی ۹۹۹۹۹ بانک ملت(قابل پرداخت در شعب بانک ملت سراسر کشور و خودپردازها) و حساب ارزی ۷۰۲۰۷۰ بانک ملی (قابل پرداخت در شعب بانک ملی سراسر کشور) به نیازمندان و حادثه‌دیدگان کمک کنند. به گزارش ایسنا، شهروندان می توانند برای کمک به هموطنان زلزله زده غرب کشور مبالغ خود را به شماره حساب 99999 به نام هلال احمر نزد بانک‌های ملی، ملت، صادرات، رفاه،‌ مسکن،‌ دی، تجارت،‌ سپه،پارسیان، شهر،‌ آینده و رسالت و شماره حساب 702070(ارزی دلار) 800300 (ارزی یورو) بانک ملی و 1404440(ارزی دلار) بانک ملت واریز کنند. و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : کرمانشاه, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 65 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

اینقدر ای کاش و آرزو دارد که انگار هرگز به دنیا نیامده... هرگز... 

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 66 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12

  پرسیدم: وَطَنْ کُجاست؟ گفت: آنجا که قهوه‎ی مادر را بنوشی، و شب برگردی. پرسیدم: خانه کُجاست؟ گفت: خانه آنجاست که دلت آرام می‎گیرد، آنجا که محبوبْ را در آغوشْ می‎گیری، و در مَعْبَرِ بادها—که سرما به استخوان می‎زند—، گرمایی احساس کنی، آنجا که در اُتاق‎هایِ نَمور، لَخْتی درد راحتت بنهد، و در گوشه‎ای، کنارِ آتشی که سرمایِ پاییز را اندکی کم می‎کند، آسوده دراز بکشی.  خانه طَلَبِ آرامش است، بازگشت به گوشه‎ی اَمنْ و دِنج، سهمِ ماست از جهان، یگانه گوشه‎ی اَمنِ ما...   رؤیا می‎بیند: رؤیای زَنْبَقْ‎های سفید و شاخه‎ی زِیتونْ، به من گفت: خواب می‎بینم، خوابِ پرنده‎ را، و گُلِ لیمو را، و غُنْچه‎ی بادام را. کمی مانده به 4 صُبحِ 29‎امِ آبانِ آن سال: پریسا رفت، یکی کنارش بود و یکی به جبر دور افتاده بود. و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 80 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 10:12